دنیای بازیهای کامپیوتری دیگر مدتهاست که از مرز سرگرمی صرف عبور کرده است. حالا این مدیوم نه فقط برای تجربه گیمپلی، بلکه برای مواجهه با داستانهایی عمیق، شخصیتهایی چندلایه و دنیایی که نفس میکشد، به کار گرفته میشود.
بسیاری از گیمرها، بازی را تنها بهخاطر روایتش آغاز میکنند و تا پایان، نه بهدلیل چالش، بلکه برای فهم سرنوشت شخصیتها میجنگند، میگریزند، و میمیرند.
البته گفتن از بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان بدون اشاره به آثاری چون Max Payne، Silent Hill 2، BioShock یا Spec Ops: The Line، چیزی شبیه به نادیده گرفتن شکسپیر در ادبیات است. اما در این مقاله، تصمیم گرفتیم به سراغ نمونههای نسبتاً تازهتری برویم؛ بازیهایی که در دهه اخیر منتشر شدهاند، و نهفقط بر پایه قصهگویی، بلکه بر شانههای نسل جدیدی از روایت تعاملی ایستادهاند.
بازیهایی که مرز میان سینما، ادبیات و گیم را محو کردهاند. در ادامه، پنج مورد از بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان را با هم مرور میکنیم؛ آثاری که نهفقط در دل گیمرها جا باز کردهاند، بلکه ساختار روایت در دنیای بازیها را برای همیشه تغییر دادهاند. پس با تکناک و ادامه این مطلب همراه ما باشید.
فهرست مطالب
Hellblade

بازیای که جرئت کرد روانپریشی را از منظری انسانی، واقعی و دردناک روایت کند. Hellblade داستان سنوآ، جنگجویی از اسکاندیناوی با روانی زخمخورده است؛ زنی که به تنهایی به دل جهنم میزند، نه برای جنگیدن، بلکه برای به رسمیت شناختن غمی که در دلش جا خوش کرده.
نقطه قوت Hellblade، فراتر از داستانش، نحوهی روایت آن است. صداهایی که در ذهن سنوآ زمزمه میکنند، تصویری که لحظهبهلحظه تغییر میکند، محیطهایی که انعکاس روان ناپایدار او هستند، همگی تجربهای ایجاد میکنند که کمنظیر است. این بازی شاید از نظر فنی کوچک باشد، اما در ارائه یک داستان انسانی، فراموشنشدنی است.
در سال ۲۰۲۴، نسخه دوم این بازی با عنوان Hellblade II: Senua’s Saga منتشر شد؛ نسخهای که از همان ابتدا مشخص بود قرار است روایت را از دل وحشت روانی به سمت تجربهای حتی سنگینتر، تیرهتر و واقعگرایانهتر سوق دهد و بدل به یکی از بهترین بازیهای ایکس باکس شد. با گرافیکی نفسگیر، صداگذاری خیرهکننده و تجربهای کاملاً سینمایی، Hellblade II نشان داد که روایت در بازیهای ویدیویی میتواند به سطحی از شاعرانگی برسد که نهتنها قابل بازی، بلکه قابل زیستن باشد. Hellblade نهتنها یکی از بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان محسوب میشود، بلکه یکی از صادقانهترین تصویرها را از رنج روانی، بدون قضاوت، بدون ترحم و با نگاهی واقعگرایانه به نمایش میگذارد.
Uncharted 4: A Thief’s End

ماجرای نیتن دریک، آن شکارچی گنج پرحرف، طی چهار قسمت و یک زندگی پرماجرا روایت شد، اما Uncharted 4 جاییست که قصهاش از هیجان صرف، به سمت درامی انسانی و تأثیرگذار میرود. بازی با برگشت برادر گمشده نیتن، سم، گرهای میسازد که در میان اکشنهای سینمایی و مناظر خارقالعاده، آرامآرام باز میشود. در کنار ماجراجویی، طنز و پازلهای همیشگی، این بار شاهد لایههایی از شک، گناه، مسئولیتپذیری و انتخاب بین خانواده و رؤیا هستیم. نیتن باید بین ماجراجویی و خانهنشینی، بین گذشته و حال، بین غرور و عشق، یکی را انتخاب کند؛ و همین دوگانگی است که Uncharted 4 را از سایر نسخههایش متمایز میکند.
ناتیداگ با Uncharted 4 نشان داد که چگونه میتوان در دل یک بلاکباستر پرزرقوبرق، داستانی عمیق و بالغ را جا داد؛ داستانی که نهفقط با تیراندازی و فرارهای تماشایی، بلکه با سکوتها و لحظههای تأمل بر دل مینشیند. اگر بهدنبال اثری هستید که بین سرگرمی و معنا تعادل برقرار کند، این بازی قطعاً در فهرست بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان جا دارد.
Ghost of Tsushima

وقتی صحبت از داستان در بازیهای کامپیوتری میشود، معمولاً اسمهایی چون دراکمن یا کوجیما به ذهن میرسند. اما Ghost of Tsushima آمده بود تا از دل سادگی، از دل سنت، از دل بادهایی که در علفزار میوزند، قصهای را تعریف کند که تا عمق جان بنشیند. شما نقش «جین ساکای» را بازی میکنید؛ ساموراییای که در تهاجم مغولها به جزیرهی سوشیما، میان وفاداری به کدهای افتخارآمیز سامورایی و ضرورتهای جنگ چریکی، گم میشود. داستان بازی، آرام و بدون تحمیل، شخصیت جین را از یک شوالیه اخلاقگرا، به جنگجویی تبدیل میکند که برای نجات مردمش، حتی از درون خودش عبور میکند.
قدرت روایت Ghost of Tsushima در سکوتها، در سکانسهای شمشیرزنی زیر شکوفههای گیلاس، در مکالمههای کوتاه بین جین و دشمنانیست که زمانی دوست بودند، نهفته است. بازی قصهای درباره خیانت نیست؛ درباره انتخاب است. انتخاب بین بودن یا شدن. در میان خیل بازیهای پرسروصدای نسل هشتم، Ghost of Tsushima مثل شعر هایکو آرام از کنارتان عبور میکند و در انتها، شما را وامیدارد به تماشا، به تأمل، و به احترام. بیتردید یکی از بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان و نمایندهای تمامعیار از قدرت روایت در دنیای شرقیست.
Death Stranding

نام هیدئو کوجیما همواره با روایتهای پیچیده، نمادین و گاه مبهم گره خورده است، اما در Death Stranding او به شکل بیسابقهای جسورانه، فلسفی و شاعرانه قصه میگوید. دنیای بازی، جهانی شکستهشده است؛ جهانی که ارتباط بین انسانها گسسته شده و پل زدن بین آنها، نه یک استعاره، بلکه محور گیمپلی است. شما در نقش «سم پورتر بریجز»، نهفقط مأمور انتقال کالا، بلکه حامل معنا هستید. بین پایگاههای پراکنده، مرزهای لرزان و زمینهایی که در دل خود مرگ را حمل میکنند، وظیفهتان احیای دوبارهی پیوندهای انسانیست. بازی با همان آهنگ آرامشبخشاش، دنیایی پستمدرن و در عین حال شاعرانه را میسازد که مرز بین تکنولوژی، فلسفه، و روابط انسانی را میزداید.
Death Stranding شاید ساختارشکنترین بازی این فهرست باشد، اما همین وجه تمایز است که آن را به یکی از بهترین بازیهای داستان محور بدل میکند؛ داستانی دربارهی مرز، ارتباط و انسانهایی که در تنهایی خود، بهدنبال معنا میگردند.
Cyberpunk 2077

اگر قرار بر انتخاب میان The Witcher 3 و سایبرپانک باشد، اکثریت گیمرها گرالت و دنیای بکرش رو انتخاب میکنند. اما از آن طرف سایرپانک شاید عرضهاش پر از جنجال بود، اما Cyberpunk 2077 با همه کاستیها و پچها، چیزی داشت که از روز اول نمیشد انکار کرد: روایت. این بازی نهفقط یک داستان خطی، بلکه شبکهای پیچیده از سرگذشتها، باورها، خواستهها و ناامیدیهاست که در میان آسمانخراشها و نئونهای چشمنواز نایتسیتی جریان دارد.
شخصیت اصلی شما، «وی»، انسانیست که با یک تراشه ممنوعه و یک شبح دیجیتال در سرش (جانی سیلورهند با بازی کیانو ریوز) به دل تاریکی میرود تا حقیقتی شخصی را کشف کند. در این مسیر، با شخصیتهایی روبهرو میشوید که هرکدام داستانی دارند؛ از پانام گرفته تا جودی و تاکهمورا، هرکدام یک فصل مستقل هستند در این رمان عظیم شهری.
Cyberpunk 2077 اگرچه در زمان عرضه پرفرازونشیب ظاهر شد، اما در کنار آثاری که در میان بهترین بازیهای کامپیوتری 2024 قرار گرفتهاند، همچنان از نظر داستان و شخصیتپردازی جایگاه منحصربهفردی دارد. Cyberpunk 2077 در ترسیم سرگذشت انسانها در جهانی تسخیرشده توسط کمپانیها، بیهویتی، مصرفگرایی و یادهای پاکنشدنی، سنگتمام میگذارد. شاید در فرم آغاز مشکل داشت، اما در محتوا، بیرقیب است؛ و از همین رو، بیتردید جزو بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان جای میگیرد.
Disco Elysium

اگر بخواهیم فقط یک بازی را نام ببریم که در آن روایت، نهتنها اولویت اول بلکه تمام هستی بازی باشد، بدون لحظهای تردید به Disco Elysium میرسیم. یک نقشآفرینی دیالوگمحور که در آن خبری از مبارزات سنتی نیست، اما در عوض با جنگی تمامعیار میان افکار، خاطرات، و اخلاق درونی روبهرو هستید.
شما نقش یک کارآگاه افسرده و ازهمپاشیده را برعهده دارید که در شهری رو به زوال، در پی کشف هویت خودش و حل یک قتل پیچیده است. اما روایت بازی در این مسیر خلاصه نمیشود. بلکه هر انتخاب، هر خط دیالوگ و حتی سکوتهای شما، بر شکلگیری شخصیتی که بازی میکنید تأثیر میگذارد. مغز شما به صحنه گفتوگو با خودتان تبدیل میشود و مهارتها، نه صرفاً برای گیمپلی، بلکه برای شکل دادن به شخصیتتان طراحی شدهاند.
Disco Elysium نهتنها از نظر ادبیات نگارشی، بلکه در عمق اندیشه، ساختار دیالوگها و نگاه جامعهشناختیاش، فراتر از بسیاری از آثار هنری دیگر ظاهر شده است. بیهیچ شکی، این بازی یکی از بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان است؛ نه بهخاطر آنچه میگوید، بلکه بهخاطر آنچه شما را وادار میکند که بپرسید.
God of War

تا پیش از نسخه ۲۰۱۸، سری God of War بیشتر با فریادهای خشونتآمیز کریتوس و نبردهای خونینش علیه خدایان یونان شناخته میشد. اما چیزی در نسخه ریبوتشده این مجموعه تغییر کرد. حالا دیگر کریتوس، یک قهرمان خشمگین صرف نبود؛ او پدری بود که سعی داشت گذشتهاش را دفن کند، اشتباهاتش را تکرار نکند و به فرزندی که او را نمیشناسد، راه را نشان دهد.
داستان بازی، بهظاهر ساده است: سفر کریتوس و پسرش آترئوس برای پراکندن خاکستر همسر و مادرشان بر بلندترین قله. اما در دل این سفر، قصهای انسانی از پدر و پسری روایت میشود که با خشم، ترس، اعتماد و رازهای نهفته در هم گره خوردهاند. دیالوگها، طراحی مراحل و حتی مبارزات، همگی بخشی از روایت هستند، نه فقط اجزای گیمپلی. God of War نهتنها یکی از بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان است، بلکه نمونهای بینقص از چگونگی تلفیق روایت و بازیسازی مدرن به شمار میرود؛ روایتی که در نسخه Ragnarok با بسط دنیا، عمیقتر و احساسیتر نیز شد.
Alan Wake II

سایهها برگشتهاند، ولی اینبار عمیقتر، پیچیدهتر و بسیار شخصیتر. Alan Wake II بعد از سالها انتظار، نه فقط دنبالهای برای یک بازی محبوب، بلکه یک تجربهی روانشناختی ناب و درهمتنیده از ترس، هویت و قصهگوییست. داستانی که مدام شکل عوض میکند، از کنترل خارج میشود و خودش را با دستان شما بازنویسی میکند.
در این بازی، دیگر فقط «آلن» قصهگو نیست؛ حالا شما در نقش «ساگا اندرسون»، مأمور FBI، همزمان با او در دنیایی بههمریخته، رازگشایی میکنید. یک داستان و دو زاویه دید. یک واقعیت و دو ذهن. بازی مثل یک رمان پستمدرن جلو میرود؛ با روایتهای موازی، درهمریخته، فصلبندیشده، و از همه مهمتر، آگاه به خود. گویی خود بازی میداند که دارد قصه میگوید، و این را به رختان میکشد.
Remedy با Alan Wake II مرز بین سینما، رمان، تئاتر و بازی را پاک کرده است. استفاده از لایو اکشن، تغییر ناگهانی ژانرها، و بازیکردن با ذهن شما بهعنوان مخاطب، چیزیست که فقط از عهده خالقان Control و Max Payne برمیآمد. این بازی، یک کابوس ادبیست؛ و مثل هر کابوس بزرگی، وقتی بیدار میشوید، برای همیشه در ذهنتان جا میماند. اگر قرار باشد یکی از قویترین و متفاوتترین روایتها را در دنیای بازی تجربه کنید، Alan Wake II نه فقط انتخابی شایسته، بلکه یک الزام است. و بیهیچ اغراقی، باید در صف نخست بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان قرار بگیرد.
Elden Ring

بازی Elden Ring از فرامسافتور آمده تا نشان دهد روایت لزوماً به کلمات نیاز ندارد. این بازی نه با دیالوگهای طولانی، نه با کاتسینهای پرتعداد و نه حتی با شخصیتهای پرحرف، بلکه با لحن، فضا و گنگیاش قصه میگوید. شما در Elden Ring «Tarnished» هستید؛ موجودی راندهشده از سرزمینی گمشده، در جستجوی چیزی که شاید حتی خودش هم نمیداند چیست. اما در این دنیای تیرهوتار، مرموز و پر از خاکستر، هر آیتم، هر دشمن، هر منطقه، روایتی تلخ و تاریخی دارد که تکهتکه از لابهلای سنگنوشتهها، توضیحات اسلحهها و حرکات باسها بیرون میزند.
شاید بسیاری بگویند Elden Ring از نظر داستانی «سکوت» دارد، اما حقیقت این است که روایتش به شما احترام میگذارد؛ با شما بازی نمیکند، بلکه از شما میخواهد که کنجکاو باشید، جستوجو کنید، و خودتان تکههای پازل را بچینید. همین نگاه ویژه است که آن را در بین بهترین بازی های داستان محور قرار میدهد؛ نه چون داستانش بلند است، بلکه چون شما را وادار میکند با آن زندگی کنید.
Heavy Rain

در دنیای بازیهای ویدیویی، کمتر پیش میآید که مخاطب نه در نقش یک قهرمان، بلکه در نقش چند انسان عادی، داستانی را رقم بزند که هر تصمیم، هر تردید و هر تأخیر، ممکن است به مرگ یا نجات یک کودک ختم شود. Heavy Rain دقیقاً چنین تجربهای است؛ یک تریلر روانشناختی، احساسی و تنشزا که بیشتر به فیلمهای دیوید فینچر شبیه است تا یک بازی ویدیویی سنتی.
بازی داستان پدری افسرده به نام «ایتن» را روایت میکند که پس از ربوده شدن پسرش، درگیر یک بازی مرگبار با قاتلی زنجیرهای به نام «اوریگامی کیلر» میشود. در کنار او، سه شخصیت دیگر نیز قابل بازی هستند؛ یک خبرنگار، یک کارآگاه خصوصی، و یک مأمور FBI. هرکدام با نگاه و دغدغههای خود وارد ماجرا میشوند، و تصمیمات آنها میتواند نهتنها پایان بازی، بلکه سرنوشت شخصیتهای دیگر را نیز تغییر دهد.
ویژگی منحصربهفرد Heavy Rain در این است که هیچ راه درست یا اشتباهی وجود ندارد؛ تنها پیامدها هستند که باقی میمانند. شخصیتها ممکن است بمیرند، پرونده ممکن است حل نشود، و حتی مجرم ممکن است فرار کند؛ همهچیز به انتخابها بستگی دارد. همین حس مسئولیت، همین فشار روانی و این ساختار غیرخطی، بازی را به یکی از بهترین بازی ها از نظر داستان تبدیل کرده است؛ اثری که نهتنها قصهای تأثیرگذار را تعریف میکند، بلکه اجازه میدهد روایتش در ذهن مخاطب ماندگار شود.
Red Dead Redemption

اگر بازیهای ویدیویی هم بتوانند رمان باشند، Red Dead Redemption قطعاً یکی از غمانگیزترین و باشکوهترینشان خواهد بود. داستان آرتور مورگان در نسخه دوم، و جان مارستون در نسخه اول، نه صرفاً روایتی از مردانی مسلح در غرب وحشی، بلکه تأملی بر مفاهیم مرگ، فداکاری، رستگاری و پایان یک دوره تاریخیست. راکستار در این سری، بهجای قصهگویی کلاسیک، از تکنیکی بهره میبرد که میتوان آن را روایت محیطی (environmental storytelling) نامید. هر جاده خاکی، هر پست ایست و هر کلبه متروک، تکهای از دنیاییست که با جزئیات ساخته شده تا برای روایت، نیازی به توضیح نداشته باشد.
آرتور، همچون قهرمانان تراژدیهای یونانی، همزمان شکارچی و قربانی زمانهی خودش است؛ مردی که در لبه زوال ایستاده و با گذشت، سعی در بازخرید چیزی دارد که هرگز قابل جبران نیست. Red Dead Redemption بدون شک در زمرهی بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان قرار میگیرد؛ چون روایت آن، نهفقط در کاتسینها، بلکه در نفس کشیدن اسبها، تغییر نور آفتاب و تردید در نگاه آرتور شکل میگیرد. بازیای که بیشتر حس خواندن یک رمان حماسی را دارد تا یک اکشن وسترن.
The Last of Us Part II

شاید هیچ بازیای در نسل اخیر به اندازه The Last of Us Part II دو قطبی و جنجالی نبوده باشد. اما اگر روایت قرار است احساسات را درگیر کند، اگر داستان قرار است شما را به پرسش وادارد، اگر شخصیتها باید خاکستری، آسیبپذیر و واقعی باشند، پس هیچکس نمیتواند از کنار این بازی بیتفاوت بگذرد. در ادامهی داستان جوئل و الی، ما با چیزی فراتر از یک قصهی انتقام روبهرو میشویم. بازی، آینهایست روبهروی تصمیمات انسانی. در آن هیچکس قهرمان کامل نیست، هیچکس ضدقهرمان مطلق نیست. هر کنش، واکنشی دارد و هر اقدامی، زخمی به جا میگذارد؛ نه فقط بر بدن، که بر روح.
ناتیداگ با ساختار موازی روایت، با تغییر زاویه دید، با نشان دادن دو سوی یک تراژدی، نشان داد که گاهی روایت نهبرای قضاوت، بلکه برای درک ساخته شده است. هرکسی که این بازی را تجربه کرده، داستانی متفاوت از آن در ذهن دارد؛ و این، قدرت بیچونوچرای داستانسرایی در مدیوم گیم است. The Last of Us Part II اگرچه جسورانه، تلخ و گاه بیرحم است، اما در دل همین تاریکی، نوری از درک و رهایی را پنهان کرده است. یک داستان، دربارهی انسانهایی که میخواهند ببخشند، اما نمیتوانند. اگر فقط یک دلیل برای در نظر گرفتن آن در فهرست بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان وجود داشته باشد، آن دلیل این است: این بازی شما را دگرگون میکند.
سخن پایانی
روایت، ستون فقرات ادبیات است. و حالا، در دنیای بازیهای ویدیویی، تبدیل به یکی از مهمترین عناصر تجربه آن شده است. از قصههای پنهانشده در آیتمهای Elden Ring گرفته تا مکالمههای صمیمی روی قایق در God of War، از شهرهای خاکستری نایتسیتی گرفته تا ساحلهای سرد سوشیما، همهوهمه نشان میدهند که گیم دیگر فقط بازی نیست؛ زیست است.
در این مقاله تلاش کردیم نگاهی بیندازیم به تعدادی از بهترین بازی های کامپیوتری از نظر داستان؛ بازیهایی که نهتنها سرگرم میکنند، بلکه در ذهن میمانند، در دل مینشینند و گاهی، برای همیشه شما را تغییر میدهند. بازیهایی که هرکدامشان، یک کتاب، یک فیلم یا یک خواباند؛ فقط این بار، خوابهایی که میتوان در آنها راه رفت، جنگید، دوست داشت… و گریست.